نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

لذت خوردن

بعضی روزا اونقدر کیف میده که هر کاری دوست داری بکنی وای که چه لذت بخشه         ,و در آخر یه حمام توی سینک ظرفشویی     البته گفته باشم مامان نیکی اجازه خوردن نوشابه بهش نمیده این یکی از دستش در رفت که خدا رو شکر خودشم انگار زیاد خوشش نیومدش  ...
10 مهر 1390

کوچ یک دوست

امروز همسایه دیوار به دیوارمون ،اولین دوست کوچولوی نیکی اسباب کشی داشت شقایق اینا منتقل شدن چابهار .الان نیکی نمیدونه چه خبره فقط میدید بیرون شلوغ پلوغه و اونم با هیجان اونا رو تکاشا میکرد. کلا نیکی شلوغی رو دوست داره نمیدونم از فردا که نیکی بهونه بیاره و بخوام بیارمش بیرون نبود اونا رو حس میکنه؟ خیلی شقایق رو دوست داشت و با دیدنش همیشه به وجد میومد  و میدونم که این انتقال واسه شقایق که یکهو همه دوستاشو از دست میده سخت تره امیدوارم اونجا دوستای خوبی پیدا کنه . نیکی هم همینطور چون روست خوب از نون شب هم واجب تره  
10 مهر 1390

هیجان ایستادن

روزایی که خونه ساکته معمولا 10دقیقه بیشتر طول نمیکشه که بخوابه ولی وقتی کسی باشه معمولا بازیگوش میشه و دیر میخوابه دارم میخوابونمش بهش زل زدم و به کاراش دقیق میشم خودبه خود هیجانی میشه تند تند نفس میکشه و داره سعی میکنه رو زانوهاش بایسته خیلی تلاش میکنه و بالاخره به کمک لباس من میایسته رو پاهاش خیلی ذوق زده است و از هیجان فریاد میکشه دیگه خواب یادش رفته بغلش میکنم و با خنده سعی میکنم بخوابونمش بعد از فرو کش کردن هیجانش خیلی آروم به خواب میره 
8 مهر 1390

همه لحظه های با تو بودن واسم خاطره است

امروز رفتیم بیرون یه کم قدم بزنیم عزیز من امروز 8 ماه و 18 روزشه  برام جالبه که مثل همیشه تو بغلم آرومه فقط دور و برش رو با دقت نگاه میکنه گاهی که توجهش به چیزی جلب میشه و میخواد بهش دست بزنه اگه امکانش نباشه مثلا وسایل مغزه باشه وقتی میکشمش عقب هیچ اصراری نمیکنه فقط نگاه میکنه بیرون مغازه گربه ای رو میبینه و به طرفش خم میشه بابا میگیرتش ومیره پیش گربه میشنه چنان با دقت به گربه نگاه میکنه گربه هم خودش رو لوس میکنه میماله به لباسی بابا . نیکی از دیدن گربه سیر نمیشه بابا پول میده به قصاب که واسه گربه گوشت بریزه و اون آشغال گوشتا رو مجانی به گربه هدیه میکنه  و نیکی با هیجان از خودش صدا در میاره و به طرف گربه خم میشه بعد از مدتی بلند...
7 مهر 1390

بینهایت دوستت دارم

نیکی من ،تو خوابی و من بیدار . به لبخندت به لبانت به معصومیتت به مهربونیت و به کوچیکیت و به هر آنچه هستی و در آینده میشوی فکر میکنم  عزیزکم دلبندم بی منت و بی چشمدات دوست داشتن چه اندازه زیباست و خدا کند آنگونه که شایسته ای دوستت داشته باشم و دوست بداری دنیا را با تمام خوبیها و بدیهایش  تمام لحظه های با تو بودن رو دوست دارم چهارشنبه  7مهر 90- ساعت 1:10بامداد  
7 مهر 1390

و قضیه خواب همچنان ادامه دارد

همونطور که از اول فکر میکردم بزرگ کردن و تربیت بچه ها خیلی خیلی کار سختیه ولی همونطور که ساختن یه شهر جدید آسونتر از درست کردن یه شهر خرابه ، تربیت یه بچه ای که هیچی از این دنیا نمیدونه و هر چی با تکرار تو دهنش نقش میبنده خیلی آسونتر از اینه که من بخوام اصول تربیتی رو واسه بقیه آدمها توضیح بدم و سر هر مساله ای باهاشون کلنجار برم که آقاجون این حرف رو نزنید ، این کار رو نزنید واسه بچه ام خوب نیست . گاهی واقعا کم میارم مثل امروز مثل دیروز که نمیتونم نیکی رو اونجور که دوست دارم بخوابونم میدونم مامان و بابام شدیدا نیکی رو دوست دارن میدونم تمام دنیاشون نیکیه و به خاطر همین دوست داشتن میخوان راحتی اون رو فراهم کنن ولی من به فرداش فکر میکنم فردایی...
6 مهر 1390

قایم موشک

پتو رو انداخته رو صورتش و برمیداره و میخنده منتظر عکس العمل منه . تا میگم دالی میزنه زیر خنده و دوباره میره زیر پتو  ...
5 مهر 1390

آخرین مسافرت تابستانی 90

تو این آخرین روزای شلوغ تابستون یه مسافرت به جای خنک میچسبه با وجود یه مقدار سرماخوردگی رفتیم شهرستان و از اونجایی که مامان آرزو از باغ و بستان سیر نمیشه همه 2 روز رو تو باغ سیر کردیم  روز اول یه کم حال ندار بود ولی هوای باغ خوبش کرد آدم تو هوای آزاد باغ راحت تر نفس میکشه انگار روحش تازه میشه شایدم از اون روزاییه که جزء عمر آدم حساب نمیشه         بچه جون جا قحط بود که رو درخت گردو ، آلو میخوری؟       ...
5 مهر 1390

اولین اوف

امروز خیلی خوب شروع شد نمیدونم الکی حس خوبی داشتم زود بیدار شدم کارام رو کردم دوش گرفتم نیکی بیدار شد صبجونه واسش فرنی درست کردم یه خرده باهاش بازی کردم ساعت 11 خوابید دوباره که بیدار شد سوپش رو دادم بچه ها بیرون بازی میکردن صداشون نیکی رو به خودش جلب کرد قبلا گفته بودم بچه ها رو خیلی دوست داره بیقرار شد و باعث شد لباساش رو عوض کردم کفش پوشوندم و رفتیم تو راهرو گذاشتمش تو روروئک خیلی ذوق زده بود از ذوقش جیغ میکشید با بچه ها بازی میکرد و صداشون راهرو رو برداشته بود بعد یکساعت بازی نمیدونم در یک چشم به هم زدن اول همشون ساکت شدن بعد صدای جیغ نیکی بلند شد سریع رفتم بالا سرش و از روروئک برش داشتم رو دماغش خونی بود هی میگم چی شد؟ بچه ها میندازن تق...
4 مهر 1390

نیکی ددری

گاهی بچه هایی رو میدیدم که شدیدا به مامانشون وابسته اند اونقدری که نمیذارن مامان از جلو چشمشون دور بشه  دیروز کلی منتظر موندم که بابایی بیاد و من برم بیرون تا نیکی تنها نمونه بابایی اومد و من حاضر شدم که برم ولی اونقدر نیکی دنبالم گریه کرد و سینه خیز اومد که پشیمون شدم دوباره برگشتم و موندم پیش دخمرم . با خودم فک کردم یعنی اینقدر به من وابسته است؟ چه اشتباهی کردم شاید باید کاری میکردم و کوتاهی کردم   ولی امروز یه اتفاق جالب افتاد اینکه مامان شقایق اومد خونمون بعد از چند دقیقه واسه کاری رفت بیرون جالب بود که باز نیکی دنبال اون راه افتاد فهمیدم که نه باباجون نیکی من ددریه به من وابسته نیست به بیرون وابسته است اگه به من وابسته ب...
4 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد